شهید سید رضا گلولیان
فرزند: میر حسین
تاریخ تولد :1347
محل تولد : تبریز
تاریخ ومحل شهادت : 1/7/64 عملیات والفجر8
(( گوشه ای از زندگینامه شهید ))
شهید سید رضا گلولیان در سال 1347 در خانواده مذهبی به دنیا آمد.مراحل ابتدایی تحصیل را با موفقیت به پایان رساند، و زمانی که در پایه دوم راهنمایی تحصیل می کرد جنگ تحمیلی شروع شد وبا این که سن کمی داشت،امواج انقلاب اسلامی تاثیر فراوانی در وجود وی گذاشته بود تا این که با عضویت درانجمن اسلامی ،خود رابرای مبارزه با عناصر ضد انقلاب وگروهک ها مهیانموده نمودوبا عملکردها و حساسیت هایش یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی شناخته شد. با علاقه شدیدی که به جبهه داشت چندین بار به علت کمی سن از اعزام محروم شده بود .لذا در پایگاه مقاومت جهت خدمت به اسلام وحفظ سنگر شهیدان شبانه روز فعالیت می کرد. با اصرار فراوان موفق شد که آموزش های مقدماتی رادر پادگان الغدیر مراغه سپری کند وبلافاصله به جبهه اعزام گردد.آری او اولین وآخرین اعزام خودرا در چند ماه خلاصه نمود ودر مورخه 1/7/64 که چهار روز بعد از اتمام آموزشش بود به جبهه های عشق وایثار عزیمت نمود ودر لشگر عاشورا ،گردان حضرت ابوالفضل (ع) همراه با سایر دلاوران به ستیز پرداخت ودر عملیات پیروزمند« والفجر 8 » شرکت نمودو به همراه همرزمانش در بستری از خون آرمید وبه آرزوی دیرینه خودش دست یافت.
خاطره ای از پدر شهید
بی تفاوتی خاصی نسبت به دنیا ومادیات آن داشت کمی که خودش را شناخت گفت من باید در راه اعتلای اسلام وقرآن قدم بردارم وجانم را در راه اسلام فدا کنم دفعه آخر که می خواستم بدرقه اش کنم گوشه کتم را گرفت وگفت من را آق نکند من در آن دنیا نمی توانم جوابگو باشم مسافر که تنها راهی نمی شود با اصرار بردم برقه اش کردم .
بعد از عملیات والفجر 8 مدتی از او خبری نشد هرروز کارم این شده بود که نزدیک ظهر در مغازه را ببندم وبروم بنیاد شهید تا خبری از او بگیرم . بالاخره یک روز یکی از همسایه ها آمد وگفت که شهید شده است . می گفتند نمی توانید شهید را زیارت کنید اگر اورا می دیدم خیالم راحت تر می شد این طوری تا آخر عمر چشم به راه نمی ماندم . نصف بدنش را ترکشها برده بودند ودر جای جای بدنش آثار زخم وجراحت دیده می شد پلاکی هم همراهش نبود همرزمش می گفت خودم شب شهادتش گذاشتمش داخل کانتینر ،می گفت من بدون او نمی توانم زنده بمانم رفت وخودش هم شهید شد .
خاطره ای از مادر شهید
دو روز بود که از سید رضا خبری نداشتیم نگران شدیم که بی خبر کجا رفته است رفتیم سراغ دوستش ، گفت من رضا را دوروز پیش دیدم می خواست برود استخر ، داخل ساکش یک قرآن وجانماز بود با یک دست لباس ، می گفت خانواده می دانند که من به جبهه می روم. چند روز بعد با سید رضا تماس گرفتم گفتم سید رضا آب استخر تو را تا جبهه برده است ؟ با خنده گفت من خیلی دوست داشتم به جبهه بیایم ترسیدم به شما بگویم و اجازه ندهید
- دفعه سوم که می خواست به جبهه برود رفتارش با دفعات قبل فرق می کرد با ما عکس یادگاری گرفت خودش می دانست که دفعه آخر است .می گفت اگر شهید شدم باید پیش دیگران افتخار کنی ،از زیر قرآن ردش کردم "یا امام زمان پسرم را به تو سپردم خودت دستش را بگیر ، گفتم یا شهید می شوی و می آیی ویا سالم برمیگردی ، می گفت ان شاء ا... شهید می شوم ....
- یکبار شب چله سید رضا به مرخصی آمده بود ما آن شب جشن کوچکی گرفته بودیم بساط جشن را که دید اخمهایش رفت توی هم " هیچ می دانید در جبهه ها چه خبر است ورزمندگان با چه وضعیتی می جنگند آن وقت شما جشن گرفته اید ." همیشه از تجملات بیزار بود واجازه نمی داد در خانه از یک چیز دوتا داشته باشیم .
(( قسمتی از وصیت نامه شهید ))
با عرض سلام محضر حضرت مهدی (عج) ونائب بر حقش امام خمینی.
وصیت من به شما خواهرانم : امیدوارم که همچون سال های گذشته در پیش برد اهداف اسلام کوشا باشید وبا حفظ حجاب، مرا از خود راضی نمایید. آری بزرگترین جهاد زن ، جهاد برای حجاب است وبدانید که حجاب شما کوبنده تر از خون ریخته شده رگهای من می باشد،چنان چه خدا نشانه ای به عنوان جسد به خانواده ام رساند. میل دارم آنهایی که معتقد به ولایت فقیه نمی باشند در مراسم من شرکت نکنند. در آخر برای برادرانم توصیه می کنم که دست از نماز وروزه بر ندارند وهمیشه در ذکر خدا کوشا باشند .
((روحش شاد وراهش پر رهرو))