شهید رحیم افتخاری

شهید رحیم افتخاری



می ترسم نگذاردخوب بجنگم ...

قرار شد قبل از عملیات والفجرهشت سری به خانواده ام در تبریز بزنم .قبل از حرکت دست های رحیم شانه ام رانوازش کرد وگفت:وقتی جبهه بودم خداوند فرزندی به من عنایت فرموده اورا ندیده ام اگر توانستی از او عکسی برایم بیاور.
آمدم تبریز و با مشکلات فراوان عکسی تهیه کرده با خود بردم. هنگامی که دستهای مردانه اش عکس فرزندش را لمس کرد گونه هایش لرزید و مرا بسیار دعا کرد.من هم گفتم انشا الله به همین زودی برمی گردی و او را می بینی.
قبل از عملیات اورا دیدم کنار رود عکس فرزندش را نگاه می کند و وصیت نامه می نویسد.
یک لحظه ابروهای مردانه اش رادرهم فشرد و عکس را بین سرانگشتانش مچاله کرد و به امواج آرام آب انداخت.
با پرخاش گفتم : این چه کاری بود که کردی می دانی با چه رنجی آن را برایت تهیه نمودم؟
باتبسم عمیق پاسخ داد:می ترسم محبت این کودک نگذارد خوب بجنگم.
به نقل از سید نورالدین عافی

((روحش شاد وراحش پر رهرو))